آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

راه افتادن عسلی خانم

  تاتی تاتی کردنت و قربون برم الهی عسلکم راه افتادی الهی دورت بگردم با اون راه رفتن قشنگت چقدر ذوق زدم از صبح تا حالا هر کدوم از همکارا پرسیدن آرمیتا چطور اولین چیزی که گفتم با شوق زیاد ونیش باز این بوده که دخترم دیشت راه رفت الهی فدات شم صد هزار بار که با این کارت دل مامانی و بابایی رو شاد شاد کردی. دیروز رفتیم لویزان خونه مامان بزرگ از اونجاهم یه سری رفتیم خونه عمه مهری این اولین بار بود که خانم کوچولو میرفت خونه عمش اول که فرهاد و دیدی ترسیدی و زدی زیر گریه البته از خواب بیدار شده بودی و غریبی هم کردی ولی بعدش باهاش دوست شدی و کلی باهاش بازی کردی  عمه مهری هم کلی بهت ذوق کرد چقدرم که دوست داره شب ...
29 خرداد 1389

دخترم بابایی شده

عشق مامان سلام داره حسودیم میشه ها آخه تازگیها خیلی بابایی شدی الهی فدات با اون اداهات که برای اومدن بابایی از سرکار در میاری میری پشت در وامیستی و هی با زبون خودت صداش میکنی و میزنی به در وقتی هم که میاد تو انقدر خوشحالی میکنی که نگو نپرس اگه هم بهت بی محلی کنه حسابی سر صدا راه میندازی.بابایی هم که خیلی دوست داره هی نازت و میکشه و باهات بازی میکنه موقع غذا خوردن هم بیشتر از سرو کول بابا بالا میری تا من یه جورایی کلا نمی ذاری ما بفهمیم چی خوردیم . اینم شعری که من بیشتراوقات برات میخونم البته از طرف بابایی چون خودش ذوق شعر خوندن نداره   دختر بابا قشنگه با زندگی یه رنگه شب که بابا تو خونه ست دختر بابا رو شونه ست بالا و پایین میپره...
24 خرداد 1389

آرمیتا قلب مامانی

    جیگر مامانی سلام امروز صبح که رفتی خونه مامان جون اینا یه کمی بد اخلاقی کردی حالا دیگه میخوای ازمون جدا شی بهونه گیری میکنی منم قلبم و میزارم پشت نگاهت و میام تا بعد الظهر که برگردم خونه قلب ندارم خیل وقتها هم اشک تو چشمام تا میرسم به اداره آخه خیلی دوست دارم الهی دورت بگردم مامانی باید بیاد سرکار این برای آینده خودت خوب مامان جون و بابا جونم که خیلی دوست دارند پس دختر خوبی باش و مراقب خودت باش . چهارشنبه مامان جون و باباجون و خاله مریم از مشهد برگشتن و برای خانم کوچولو کلی سوغاتی های خوشگل آورده بودن چقدر دلتنگت شده بودن چون تا رسیدن با وجود خستگی زنگ زدن که آرمیتا رو  بیار اینجا تا ببینیمش یه پارچه سبز هم مت...
23 خرداد 1389

موندن مامانی پیش دخملی

  سلام گل باغ زندگی مامانی صد هزار تا ماچ اگه بدونی مامانی چقدر برات میمیره دیروز موندم خونه پیش شما خانم گلم کلی باهم خوش گذروندیم و حسابی بازی کردیم چقدر شیطون شدی آخه تو هی ادا و اصولای شیرین درمیاری و دل مامانی رو حسابی میبری الهی که همیشه شاد و سر حال باشی دوستت دارم دخترکم حسابی مراقبت خودت باش.بوسسسسسسسس اینم ریسه  رفتنت موقع بازی با مامانی    
20 خرداد 1389

تولد سعید خاله

جیگر مامانی سلام امروز و رفتی خونه خاله فاطی آخه مامانی جون و بابا جون و خاله مریم رفتن مشهد و هنوز برنگشتن اینه که تو امروز مهمون خاله و سعید و سارا شدی شب جمعه هم که برای تولد سعید رفتیم خونه خاله اینا تو یه کارت خوشگل براش خریدی و بهش هدیه کردی   دایی ممد هم اومده بود وقتی که برقا رو خاموش کردیم رو کیک سعید شمع گذاشتیم و فشفشه روشن کردیم کلی تعجب کردی و بعدشم ذوق کردی و دست میزدی مموشک مامان با دیدن هر چیز جدیدی ذوق میکنی دایی ممد که حسابی آرمیتای خونش افتاده بو پایین کلی باهات بازی کرد . روز جمعه هم رفتیم خونه مامان بزرگ برای تبریک روز مادری با بچه ها حسابی بازی کردی و خودت و خسته کردی مامان بزرگتم که دلش...
16 خرداد 1389

روز مادر مبارک

خد ایا شکر قشنگترین هدیه روز مادر رو به من دادی یه دختر شیرین و خوشگل و صحیح و سالم و چشیدن و حلاوت مهر مادری که در دنیا با هیچ چیز قابل مقایسه نیست . ممنون خدایا مهربون به خاطر داشتن آرمیتا دختر گلم ایشا... مادر شدن خودت ...           مادرم روزت مبارک   مادر تو فرشته ای ترا ستایش می کنم ... ترا که قلب سرشار و روح بزرگ ودستان گرم و زندگی پرورت چراغ راه ماست. ترا ستایش می کنم ... ترا که می بخشایی مهربانی بی توقعت را و نثار می کنی حجت بی اجر و مزدت را. ترا ستایش می کنم ... ترا که می سوزی و می کاهی و برای مهر ورزیدن نه زمان میشناسی ...
12 خرداد 1389

چه خوشگل شده دختر

جیگر مامان سلام گلی الهی فدات شم دیشب بعد از 3روز که حال نداشتی و غذا نمیخوردی غذات و خوردی و مامانی کلی ذوق کرد و خوشحال شد چند روزی بود که میخواستم اون موهای خوشگل و نرمت و که مثل موی گربه است برات کوتاه کنم آخه بغلای گوشت بلند شده و سیخ سیخ میشد تا اینکه بالاخره دیشب آرایشگر شدم و موهای دخترم رو برای اولین بار کوتاه کردم چقدر سخت بود آخه شیطونک مامانی ثابت وانمیستی که آدم نترس یه وقت قیچی تو چشمت نره یا جایی رو نبره خلاصه با کمک بابا حمید و کلی ادا و اصول موفق شدیم موهات رو کوتاه کنیم .موهای دخترم مرتب شد و حسابی خوشگل شدی ایشا........ آرایشگاه عروسیت گلم دوستت دارم زیاد زیاد زیاد  
11 خرداد 1389

آرمی کوچولو مریض شده

قربونت برم مامان جان تب کردنت و نبینم الان 2 روزه که تب داری و هر کاری که از دستم بر میومد برات کردم     البته یه کمی تبت پایین اومده ولی خوب نشدی خیلی غصه دارم هر دعایی که بلد بودم و سوره نور رو صبح جمعه برات خوندم خاله هات و مامان  جونم همینطور هممون اعصابمون داغون تا تو بهتر نشی همینطوری هستیم الهی به فدات با اون چشمهای بی حالت که خیلی مظلوم شده داروهات و که  میخوری یه کم که بهتر میشی شروع میکنی به بازی کردن مخصوصا که میشینی و با خوشحالی دست میزنی پنجشنبه عصر حاضرت میکردم که بریم دکتر دوباره حالت بهم خورد و همه لباسهای من و خودت رو باید عوض میکردم منم که دست راستم شدید درد میکنه و دکتر گف...
8 خرداد 1389

تولد یه فرشته کوچولو

چه بلایی سر مامانی اومد سلام دختر گلم امروز بعد از سه روز استعلاجی اومدم سرکار تو این چند روز که خونه بودم به تو که خیلی خوش گذشت آخه دختر گل من خیلی مهمون نوازی مخصوصا که مهمونات دایی هات و خاله هات باشن روز جمعه بعد از اینکه از صبح کلی کارای خونه رو با بابا حمیدی انجام دادیم تصمیم گرفتیم که بعد از ظهر یه استراحتی بکنیم بابایی که خوابید منم غذای خانم کوچولو رو دادم بعد 2 تا بالش آوردم که باهم بخوابیم و تلویزیون نگاه کنیم که مامانی تصمیم گرفت مهتابی رو هم خاموش کنه که بهتر استراحت کنیم که این منجر شد کلی ماجرا برام پیش بیاد چند وقتی که میز پذیرایی رو گذاشتیم جلوی Tv که مجبور شدم برای خاموش کردن برق یه کم خودم و بکشم به سمت جلو که دیگه دو...
2 ارديبهشت 1389