آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

فقط خودت خدا

سلام خدا جونم امروز قد همه دنیا دلم گرفته . خدایا خوبم خدایا مهربونم به داد من ودختر گلم برس آخه آرمیتا کوچولو دلش نمیخواد که مهد کودک بره هر روز گریه میکنه و توی خونه برای هر چیز بهونه میگیره خدا جونم به من یه صبر خیلی خیلی بزرگ بده که به عنوان مامان آرمیتا بتونم این روزها واین بحران رو پشت سر بزارم من باید انقدر قوی باشم که بتونم به بچم آرامش بدم امروز صبح سفت به مامانی چسبیدی و از بغلم پایین نمی اومدی همون طوری بردمت مهد اشکات صورتم و خیس کرده بود قلبم داشت از جا کنده میشد نمیتونم باید تحمل کنم ولی نمیتونم اشکهای گوله گوله اش رو ببینم و بی خیال باشم خدا جون کمکم کن دلم داره از غم و غصه دل کوچیک آرمیتا پاره پاره میشه آخه اگه حرفهام و ...
22 ارديبهشت 1392

مهد کودک

سلام عزیز دلم الهی مامانی فدات شه خوشگلم که انقدر این روزها نگرانی از روزی که گذاشتیم مهد فکر میکنی که محبت ما نسبت بهت کم شده یا اینکه دوست نداریم چقدر مامانی از این موضوع غصه میخوره خیلی سعی میکنم که محبتم و بیشتر ازهمیشه بهت نشون بدم الان خیلی بیشتر از قبل خودم و کاملا وقف تو کردم همه جوره باهات راه میام کلی جایزه چیزهایی که دوست داری بعداز ظهرها خاله بازی که دوست داری و همه چی من وبابا همش سعی میکنیم بهت بگیم که خیلی دوست داریم تا این حست از بین بره  حدود یک هفته است که هر دومون شدید آنفولانزا شدیم و تازه امروز یه کمی بهتر بودیم و مامان هم اومد سرکار تو هم صبح باگریه راهی مهد شدی. خدا کنه که هرچه زودتر با این محیط خو بگیری و کمتر ...
4 ارديبهشت 1392

سال92

سلام عشق کوچولوی مامان محبوبی انقدر حرف دارم برات بگم مامان جان چون خیلی وقت که وقت نکردم بیام و برات بنویسم . امسال نوروز متفاوتی داشتیم چون که سه روز مونده به سال نو اسباب کشی کردیم و خونمون و محلمون رو عوض کردیم  اومدیم سمت اداره مامان و از همه خانواده دور شدیم. روزهای اول سال همش به جمع و جور کردن خونه و کارهای متفرقه ای از این دست گذشت عید دیدنی فقط خونه باباجون و مامان جون و عمه مامانی و مامان بزرگ رفتیم بعد یه کم دیرتر خونه خاله ها ودایی ها و دیگه هم هیچ جای دیگه نشد که بریم ولی از روز دهم که کارمون یه کم کمتر شد هر روز بیرون رفتیم و تقریبا همه روزهارو تا ١٧ هر روز یه جا بودیم تا به خانم گلم حسابی خوش بگذره پارک جمشیدیه -ج...
31 فروردين 1392

فقط تو رو دارم

سلام عشق مامانی چقدر دلم تنگ بود که بیام ازهمه کارهای خوب و شیطنت های شیرینت برات بنویسم خیلی وقت که نرسیدم سری به وبلاگت بزنم اول از همه بگم خدارو هزار هزار مرتبه شکر که تورو دارم این روزها با این گرفتاریها و روزمرگیهای زندگی همه دلخوشی من تویی بعد از خدا فقط تورو دارم و به عشق تو زندم خداکنه همه روزهای سخت بگذره و من و تو روزهای خوبی رو با هم داشته باشیم . تصمیم گرفتیم خونمون و محل زندگیمون و عوض کنیم و یه کم به اداره مامانی نزدیکتر بشیم و خانمی هم به مهد بره آخه دیگه بزرگ شدی و باید آموزش ببینی اونم تو با اون همه استعداد و هوش حیف که بیشتر از این تو خونه باشی گرچه همین الانم خیلی چیزها رو میدونی و خیلی خوب نقاشی میکشی و کاردستی درست میک...
20 اسفند 1391