آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

سال92

1392/1/31 13:38
نویسنده : محبوب
195 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی مامان محبوبی

انقدر حرف دارم برات بگم مامان جان چون خیلی وقت که وقت نکردم بیام و برات بنویسم . امسال نوروز متفاوتی داشتیم چون که سه روز مونده به سال نو اسباب کشی کردیم و خونمون و محلمون رو عوض کردیم  اومدیم سمت اداره مامان و از همه خانواده دور شدیم. روزهای اول سال همش به جمع و جور کردن خونه و کارهای متفرقه ای از این دست گذشت عید دیدنی فقط خونه باباجون و مامان جون و عمه مامانی و مامان بزرگ رفتیم بعد یه کم دیرتر خونه خاله ها ودایی ها و دیگه هم هیچ جای دیگه نشد که بریم ولی از روز دهم که کارمون یه کم کمتر شد هر روز بیرون رفتیم و تقریبا همه روزهارو تا ١٧ هر روز یه جا بودیم تا به خانم گلم حسابی خوش بگذره پارک جمشیدیه -جشنواره برج میلاد- سرخه حصارو بیرون شهر برای پیک نیک کلا سعی کردیم که از باقیمانده تعطیلاتمون خوب استفاده کنیم خدارو شکر بد نبود به هر سه تاییمون حسابی خوش گذشت.

تو خونه جدید کمی غریبی میکنی و مدام یادآوری میکنی که از مامان جون و باباجون دور شدیم روز اول کاری با مامانی اومدی اداره و حسابی هم بهت خوش گذشت همکارای مامان همه خیلی از تو خوششون اومده بود. رفتیم عید دیدنی پردیس بعد هم رئیس دانشگاه و بعد هم که با خاله پروانه هماهنگ کردیم رفتیم مرکز دیدن خاله زهرا که از مکه اومده بودو دیدن بقیه همکارا ودوستابرای عید دیدنی تو راه رفتن خیلی بامزه گفتی مامان دیگه یه جایی نریم که هی سلام کنیم خسته شدم ... خوب حق داشتی آخه تو دیدی و بازدید شاید بیشتر از چند صدتا از همکارای اداری مامان و دیدی و همه که خوب  یه حال و احوالی باهات کردند کوچولوی خوش تیپ مامان در ضمن خیلی هم ناز و خواستنی شه بودی عزیز دلم .....ولی خوب اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت چون همه خیلی خیلی دوست داشتند وتو هم طبق معمول با شیرین زبونیات خودت حسابی جا میکردی ناهار مهمون خاله اکرم و خاله زهرا بودیم و از خاله رعنا وخاله پروانه و آقای شهبازی هم عیدی گرفتی .

با رئیس آموزش دکتر ضرغام راجع به بزی که تو دانشکده است و مدلی که توی پارک جمشیدیه است یه بحث خیلی بامزه کردی دکتر از تو خیلی خوشش اومده بود بعد از ظهر اومد پیشت و برات کاکائو هم آورد بعد هم کلی با هم صحبت کردید. یه کمی هم با کامپیوتر محل کار مامانی بازی کردی ولی دیگه حسابی خسته شدی به محض اینکه سوار ماشین شدی خوابیدی و جالب اینکه تا روز بعد فقط یکبار بیدار شدی یه لیوان شیر خوردی و دوباره خوابیدی چقدر خسته شده بودی که اینطوری بیهوش شدی گلکم.

روز یکشنبه ١٨ فروردین با هم رفتیم مهدی که مامانی بعد از کلی نگرانی و پرس وجو برات در نظر گرفت این مهد بزرگترین حسنش این بود که تو کوچه خودمون بود و رفت و آمد برای خانم گلم راحت بود و کلا محیط آروم و تمیزش رو من پسندیدم . روز اول وقتی اومدم دنبالت خیلی بهت خوش گذشته بودو راضی بودی چند روز بعد هم  مامانی دیر رفت سرکار و هرروز با تاخیر شمارو برد مهد تو بار برای رفتن خیلی اذیتم کردی حسابی کلافم کرده بودی گریه میکردی و نمیخواستی بری مهد حتی یه روز مجبور شدم بمونم خونه و اداره نرم بعدم که حسابی مریض شدی ٢ شب تمام تب و لرز کردی و من خیلی غصه خوردم همش بالا سرت بودم یه خواب نکردیم درست و حسابی الان هم که از دیشب که رفتیم خونه مامان جون اینا موندیم همون جا وصبح که من اومدم سرکار موندی پیششون خدا کنه زودتر خوب شی مامانی خیلی ناراحتم مدام هم میگی که دوست نداری بری مهد خدا کنه که هر چی زودتر عادت کنی و مامان محبوبی رو بیشتر از این اذیت نکنی.

عزیزم میدونی که بیشتر از همه دنیا برایم عزیز تو کوچولوی شیرین زبون همه عمر وجون مامان و بابایی

دوستت داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)