آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

تابستان 91

1391/6/21 11:49
نویسنده : محبوب
190 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم خیلی وقت که نشد چیزی برات بنویسم آخه مرداد ماه رو که مرخصی تابستونی بودم و تو خونه کنار خانمی و بعدم سایت برای پشتیبان گیری بسته بود خلاصه امروز میخوام برات بنویسم

تو ایام مرخصی مامانی که به هردومون خیلی خیلی خوش گذشت هر روز نقاشی و بازی و آب بازی میکردیم با هم و کلی خانمی چیزهای جدید یاد میگرفت مخصوصا نقاشی هات که عالی شده رنگ کردنت خیلی خوب شده و مثل همیشه صحبت کردنت شیرین و کامل تر چقدر کتاب خوندیم با هم و کارتونهای قشنگ دیدیم البته چون هوا خیلی گرم بود کمتر بیرون رفتیم و تو خونه با هم سرگرم میشدیم بعضی از روزها هم به مامان جون و بابا جون و خالی فاطی سرمیزدیم . تعطیلیهامون با ایام ماه مبارک رمضان یکی شد. از صبح تا بعد از ظهر هرچی که میخوردی میخواستی که به مامان هم بدی بعد که من میگفم روزهم میگفتی عیبی نداره یه کوچولو بخور دوباره روزه بگیر الهی فدای اون استدلالت بشم من که روزه با خوردن یه کوچولو باطل نمیشه چقدر هم که اصرار میکردی هر روز این بساط  رو با هم داشتیم منم که فقط قربون صدقت میرفتم و برات توضیح میدادم که تا افطار یعنی وقتی که هوا تاریک بشه نمیشه چیزی خورد جالب اینکه بعد از افطار که ما چیزی میخوردیم تو با یه حالت قشنگی میگفتی وای مامان مگه روزه نیستی چرا مثلا  آب خوردی  خلاصه اینکه ما بساطی داشتیم با روزه و خانم گل... یکی از شبهای احیا که خاله فاطی مراسم داشت و خونشون بودیم مثل خانم بزرگها قران سر گرفتی و از مهمونها پذیرایی میکردی یه شب هم که رفتیم مسجد اومدی و اصلا هم اذیت نکردی کلی دوست هم اونجا پیدا کردی فقط وقتی من داشتم گریه میکردم خیلی ناراحت شدی و میگفتی که مامانی من دیگه اصلا اذیت نمیکنم گریه نکن و تند تند با اون دستای کوچیکت اشکهام و پاک میکردی  فقط خدا میدونه که چقدر برام عزیزی و دوست دارم

امسال روز تولدت تو ماه مبارک بودو منم برات تولد گرفتم و مهمونها رو افطاری دعوت کردم تم خاصی هم نداشت تولدت برای همین روی کیکت  عکس  یک سالگیت و دادم چاپ کردند .همون غریبه هم نداشتیم خودمون دایی هات و خاله و مامان بزرگت وعمو مجید و عمه من و عمه لیلا که تو خیلی هم دوستشون داری.تولد خوبی بود حالا که بزرگتر شدی و خانم شدی خیلی خوب بودی و بد خلقی نکردی موقع شمع فوت کردن و کیک بریدن هم که مثل همیشه خیلی ذوق کردی . روزقبل هم که میخواستیم بادکنها رو باد کنیم و اتاق رو تزئین کنیم خیلی خوشحال بودی مخصوصا وقتی که تعداد زیادی از بادکنها رو دادیم به خاله مریم بالایی که علی و پیمان برات باد کردن و موقع آوردن تو خونه راه پله ها پر شده بود از بادکنک که تو هم خیلی تو اون شلوغی حال میکردی منم خوشحال از ذوق تو که عزیزترینی برام همه کارها تولدت رو کردم و یه مهمونی خیلی خوب داشتیم فقط چون ماه رمضون بود یه کم با تولدهای قبلی فرق میکرد خوب اینم یه مدلش بود که خوش گذشت

یه روز هم رفتیم خونه خاله بیتا افطاری بابا حمیدی نیومد من و شما با باباجون ومامان جون رفتیم بابا جون مارو رسوند خونه خاله و خودشون رفتند خونه دایی قاسم بعدم که دوباره ما باهاشون برگشتیم خونه خاله ویدا و دختر کوچولوش که تازه به دنیا اومده و اسمش هم مانلی اومدندو تو هم که عشق نی نی کوشولو داری آرتین هم که بود باهاشون بازی کردی و خیلی بهت خوش گذشت.خاله بیتا هم یه هدیه خوشگل برای تولدت بهت داد که تو دوستش داشتی

 

دو روز مونده به عید فطر هم با مامان جون و بابا جون و خاله فاطی اینا رفتیم شمال و ایام تعطیل عید فطر رو هم اونجا بودیم مثل همیشه از آّب خسته نمی شدی و خیلی با موجها و دریا حال کردی آب دریا هم آروم و خوب بود از مامان میپرسیدی که دریا از کجا اومده و منم توضیح میدادم برات بعد که میومدیم بیرون و دور میشدیم از آب میگفتی دریا رو جمع کردند جاش اینا رو گذاشتند یا اینکه این سنجاقک کجا میره این حلزون چی میخوره و خیلی سوالهای دیگه یه خرچنگ خوشگل خیلی کوچولو هم برات گرفته بودند که خیلی باهاش بازی کردی و دوستش داشتی این حلزونهای بدبخت هم که از دست تو آرامش نداشتند اسم همشون روهم گری گذاشته بودی (حلزون کارتون باب اسفتجی که تو این کارتون رو خیلی دوست داری) همه یکسره دنبال گری های تو میگشتند یا باید برات نگهشون میداشتند روز دوم هم که رفتیم ساری برای خرید خانمی از فروشگاه خانه و کاشانه پاستل رنگی و یه آبرنگ و دفتر نقاشی خرید و اومد کلی نقاشی های قشنگ و جدیدبرای همه کشید ما هممون حسابی با شیرین زبونی های تو کارات سرکار بودیم خداییش .... خدا همیشه حفظت کنه عزیزم که انقدر دوست داشتنی وشیرینی

تابستون دو تا اتقاق بد برای خاله فاطی افتاد یه شب که خونه عمه خانم افطار دعوت بودیم وقتی برگشیم دزد خونه خاله رو زده بودو گاوصندوق و طلاهاشون رو برده بود خیلی ناراحت شدیم برای خاله  جالب اینکه تو هم تو همون اوضاع که آگاهی اومده بود و ما همه تو کوچه بودیم و نگران تند تند به عمو علی و خاله فاطی میگفتی پولهای منم که تو گاو صندوق بود بردند با یه حالت نارحتی هم میگفتی تو اون اوضاع همه از این حرف تو خندشون میگرفت مدام هم تکرار میکردی حالا چیکار کنیم همه پولهامون رو بردند........ چند روز بعد از این اتفاق هم سعید با موتور تصادف کردو دست و پاش حسابی داغون شد فقط خدا خیلی بهش رحم کرد که سرش به جایی نخورده بود تفلکی خاله فاطی خیلی بد آورد تو این چند وقت ولی بازم خدارو شکر که بالاخره همه چی به خیر گذشت و سعید هم حالا خیلی بهتره

دور روز پیشم که عروسی فرزاد پسرعمه مهریت بود که میشه گفت اولین عروسی نزدیک و درست و حسابی که دختر گلم از اول عمر نازنینش رفته خیلی هم بهت خوش گذشت تو اون لباس عروسی و تور و گل دست و چین چین ای دامنت مثل یه فرشته کوچولو شده بودی خیلی خوشگل شده بودی و همه هم قربون صدقت میرفتن تو تالار هم که حسابی با چند تا دیگه از کوچولوها که مثل خودت عروس بودن و ناز حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت عروسی هم خیلی خوب بود عروس خانم وآقا دامادمون هم خیلی خیلی ناز وخوشگل شده بودند من که خیلی دوستشون دارم و ازصمیمی قلب براشون آروزی خوشبختی میکنم ...ایشالا  عروسی خودت گلم

خلاصه اینکه ما امسال تابستون نسبتا خوبی داشتیم امیدوارم که دختر گلم تابستونهای بسیاری رو تو زندگیت ببینی و هر کدوم برات از قبلی قشنگتر و بهتر باشه تو تمام طول عمرت سلامت و پیروز و بهروز باشی عزیزترینم قد همه دنیا دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)