آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

دختر شیرین زبونم

1391/7/17 10:26
نویسنده : محبوب
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم عسل مامان شیرین زبونیات هزاربار از عسل شیرین تر انقدر حرفهای جدید و عجیب میزنی که نمیدونم کی و کدومش رو بنویسم برات فقط روزی چند بار از دست تو کارهای شیرینت و حرفهای قشنگت ذوق مرگ میشم .

ziba

 

چند وقتی که میگی مامان دوست دارم شکل تو و بابا باشم منم میگم خوب هستی مامان جون ولی اصرار داری که کاملا اندازه و شبیه ما باشی (حالا چه جوری خدا میدونه)

رو دل بابا حمیدی بالا و پایین میپریدی بد جور افتادی خودت بلند شدی از جات یه کمی هم هول کردی میگی عجب احمق شدم من چه بازی های خارق العاده ای میکنم

 

 

نور آفتاب افتاده رو موهات میگی مامان نگاه کن موهام مثل طلا شده اونم طلای ناب

 

 

لباسهای گرمت رو میپوشی تو خونه میگی مامان پس چرا بچه دایی علی به دنیا نمی آد(گفتیم بهت که زمستون وقتی هوا سرد میشه به دنیا میاد)

 

 

منو ببر برنامه عمو پورنگ دیده بزرگ شدم خوب مث خانما میشینم یه جا (قربون اون همه خانمیت بشم من)

 

میپرسی که مامان خاله و دایی و خلاصه یکی یکی بچه ها رو میگی از دل مامانجون اومدن بیرون میگم آره بعد خیلی بامزه میگی اااا چقد دل مامان جون دنده بوده این هم جا داشته شما ها توش بودید.

ziba

 

 از موقعی که تابستون دریا بودیم روزی چند بار میگی مامان دوباره میبریم دریا آب بازی کنم .منم همیشه گفتم چشم اگه شد حتماحتی یه روز صبح به بابا حمیدی گفته بودی میشه ما خانمها بریم دریا با هاطی و سارا بعد که دیدی بابات چیزی نگفته زود بهش گفتی ناراحت نشو تو هم میبریم . تا اینکه این هفته چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و رفتیم فرح آباد دو تا از همکارهای مامانی هم که دختر کوچولو مثل خانمی دارند بودند تو هم همش خوشحال بودی که همبازی داری.همراه بابا جون و مامان جون و بابا حمیدی صبح زود حرکت کردیم و تو راهم فیروزکوه برای نهار یه جایی وایستادیم که یه آب قشنگ هم داشت و دختری از همون جا آب بازی رو شروع کرد. دو رو با مامانی رفتیم کنار ساحل و غروب دریا رو تماشا کردیم که روز اول خیلی خیلی هم زیبا بود.دریا خیلی آروم بود و یه قسمتش هم حالت یه جزیره کوچولو از آب اومده بود بیرون که ماسه های خیلی نرمی داشت و با نور غروب طلایی رنگ شده بود خیلی خوشگل بود. دو تایی حسابی حال کردیم یه باد خنک خیلی خوبی هم ازسمت آب میومد که آدم و سرحال می آورد به مامان قول دادی که تو آب نری و خودت رو خیس نکنی چون برات لباس نیاورده بودم رفته بودیم که فقط قدم بزنیم ولی خوب کنار آب زمین خوردی و حسابی خیس شدی منم که هول کرده بودم سرما نخوری بغلت کردم پیچیدمت تو شالم و تند تند به سمت خونه راه افتادیم حال که قدت بلند تر شدو یه کمی سنگینتر شدی تو ماسه ها بغلت کردنت یه کم برام سخت بود چون یه کمی هم دور شده بودیم و راه زیادبود تا برسیم الهی دورت بگردم دختر گلم وقتی تو بغل مامانی زیر شالم بودی تند تند ماچم میکردی فقط خدا میدونه که چه انرژی داشت اون بوسه های شیرینت. اون لحظه رو تو دنیا با هیچی عوض نمی کنم

 

خلاصه اینکه این دو روز هم حسابی خوش گذروندی .دختر هنرمندم کلی نقاشی ساحلی کشیدی.

شبها با مامانی میرفتم تاپ بازی میکردیم اساسی تو هم که خسته نمیشی از بازی

  بعدم با ماسه ها کیک درست کردی و ازمامان پذیرایی کردی. ziba مهربونم یاد همه رو هم کردی دایی ممد و علیرضا وخاله و سارا

ziba

دوستت دارم مامان جان همیشه سلامت باشی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)