آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

سفر به خونه خدا

1390/5/12 13:36
نویسنده : محبوب
177 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان دختر گلی من که حالا حاج خانومی شدی برای خودت سلام

اولین سفر معنوی زندگیت به خونه خدا

دختری من روز هفتم اسفند سال 1389 صبح ساعت 7 تو فرودگاه بود تا برای یه سفر بزرگ وقتی که خیلی کوچیک بود آماده بشه عسلی مامان من و تو مامان جون و دایی محمدرضاو زندایی و خاله مریم و خاله فاطمه یه سفر خیلی شیرین رو با هم شروع کردیم که کلی ماجراهای شیرین و یه سری هم البته تلخ پیش اومد سفر خوبی بود اگرچه تو کوچولو خانمی گل مامان من و خیلی اذیت کردی البته تقصیری نداشتی مریض شدی و کلی بهونه گیر ولی خوب همه اینا گذشت و خاطرات یه زیارت خیلی خیلی قشنگ برامون باقی موند صبح شنبه تو فرودگاه خیلی معطل شدیم پروازمون کلی تاخیر داشت شما هم اولش خیلی خانم بودی خوب و خوش اخلاق ولی خوب بعد که خسته شدی مامانی و اذیت کردی خدارو شکر که همراهای سفر ما همه کس و کارت بودند که خیلی دوستشون داری کلی کمک حال من بودند برای رسیدگی به تو و بهونه گیریهات بعداز یه تاخیری 12 ساعته ساعت 8 شب سوار هواپیما شدیم به سمت جده حرکت کردیم تو هواپیما با یه دختر 6 ساله که اسمتش محدثه بود و صندلی جولویی ما نشسته بود کلی دوست شدی بازی کردی و خوب بودی کلی هم تو هواپیما راه رفتی و با یکی از مهماندارها هم دوست شده بودی ولی چشمت روز بد نبینه که نیم ساعت آخر رو به طرز فجیعی جیغ زدی هیچ کس نمی تونست که آرومت کنه من که واقعا مستاصل شده بودم خودم داشتم سکته میکردم از اون حالی که تو داشتی خلاصه وقتی نشستیم دیگه یه جورایی بیهوش شدی و خوابیدی چقدر وحشتناک بود اون لحظه های بیقراری تو همین جیغها باعث شد که گلوی کوچولوت مریض بشه و تا آخر سفر که هیچی تا برگشت به تهران هم حال خوبی نداشتی و دارم میخوردی . از جده 6 ساعت تو راه بودیم تا به مدینه برسیم هوای جده شرجی و گرم بود تو اتوبوس خدارو شکر زیاد بد نبودی و بیشتر خوابیدی البته  چند باری بیدار شدی و گریه کردی ساعتهای 5و6صبح به مدینه رسیدیم هتل خوبی داشتیم و وقتی رفتیم اتاقمون یه استراحت درست و حسابی کردیم من و تو خاله فاطی هم اتاق بودیم و مامان جون با خاله مریم و دایی و زنش هم باهم فردا صبح برای زیارت رفتیم مسجدالنبی که خیلی برای همه غیر از مامان جون که قبلا اومده بود جالب بود و حس خیلی خوبی بهمون داده بود داخل مسجد خیلی خوشگل بود چقدر آدمهای جورواجو می دیدیم همه چیز یه حال و هوای دیگه داشت موقع نماز خوندن تو رو پای مامانی خوابیده بودی و نمی شد که بهت دست زد برای همین من فقط بقیه رو تماشا میکردم و درو دیوار و ستونها و لوسترهای مسجد که همه خیلی هنرمندانه و زیبا طراحی شده بودند . از همون روز اول متوجه شدم که خانمهای ترک و البته آقایون عرب علاقه شدیدی به دختر کوچولو ها دارند مدام بنتی بنتی میکردندو قربون صدقت میرفتن تو این مدت کلی شکلات و خوراکیهای دیگه بهت میداند و یه دستی به سر و صورتت میکشیدن و مدام با زبون خودشون دعا میکردن که خداحفطت کنه و چقدر ناز و ازاین طور حرفها تو مغازه هم که برای خرید میرفتیم اکثر فروشنده ها همین طور بودند و اسمت رو میپرسیدند وقتی میگفتیم آرمیتا زود میپرسیدند کجایی که ما میگفتیم ایرانی اسم ایرانی اونا هم خیلی بامزه با یه خوشحالی میگفتن آ.... اییییییرانییییی

تو مدتی که مدینه بودیم مجبور شدم به خاطر عفونت گلو و بیقراریهات ببرمت دکتر که هلال احمر ایرانی تو یکی از هتلها بود با دایی ممد و خاله مریم بردیمت و بعد شروع کردم داروهات رو بهت دادن دکتر هم منو دعوا کرد که چرا اینقدر دخترت رو به خودت وابسته کردی آخه مامانی جونی تو این چند روز از بغل من پایین نمی اومدی و مدام هم گریه میکردی که مامالی من مال من خاله های و مامانجونت هم با شوخی میگفتن مال خودت تحفه داری دیگه هیچکی غیر آرمیتا مامان نداشته ............. عزیز دلم بهونه بابا جون و بابا حمیدر و هم خیلی گرفتی خلاصه اینکه با این کارهات و بیماریت باعث شدی که مامان کمتر از بقیه به دعا و زیارت برسه ولی خوب من ناراضی نیستم چون ساعتهایی که خواب بودی یا داروهات رو خورده بودی و بهتر بودی با بقیه میرفتیم حرم و کلی هم بهمون خوش میگذشت تو که کیف میکردی تو اون هوای خوب مدینه که تو این فصل بهاری بود تو صحن بزرگ حرم حسابی اینور و اونور میرفتی و بازی میکردی وقتی هم که حال نداشتیم با هم می موندیم هتل و مامانی باهات بازی میکرد و ناز ونوازش و تابخوابی و  استراحت کنی

ناهار خوری که میرفتیم اون آقای مدیر هتل میشناختت وکلی قربون صدقت میرفت ولی خوب تو هر بار یه کاری رو دستشون میذاشتی یا دوغارو یا غذاهارو میریختی و کلی شلوغ کاری میکردی من اصولا تا ته غذام و که میخوردم از دست تو و شیطنتات نمی فهمیدیم که چی خوردم تو غذاها سوپ شبها رو بهتر از بقیه میخوردی کلا خیلی غذاهارو دوست نداشتی و بیشتر شیر میخوردی صبحها هم که اکثر اوقات صبحونه مارو خاله ها برامون میاوردن بالا چون تو خواب بودی و من باید پیشت می موندم صبحونه هم یه پنیر خامه ای کوچولو رو با انگشت تا ته میخوردی چه حالی میکردم از خوردنت....

چند باری که برای خرید به فروشگاههای بزرگ و تقریبا شلوغ مدینه می رفتیم تو و مامان جون پیش هم می موندید و من با بقیه میرفتم کلی لباس خوشگل و چند تا عروسک هم برای گلی خانمم خریدم روز سوم هم یه کالسکه عصایی برات خریدم که کلی کمک حالم شد تو رفتن به بیرون و حرم چون شما همش میخواستی بغل من باشی و برام خیلی سخت بود ولی کالسکه کلی به دادم رسید و بقیه اونو میاوردن عسلی مامانی هم توش لم میداد و حسابی اطراف و سیر میکرد. پنجشنبه به سمت مسجدالحرام حرکت کردیم برای محرم شدن و رفتن به مکه دختر گلم این سفر همش خوب بود و سرشار از قشنگی و معنویات ولی این قسمت که محرم شدیم و لبیک گفتیم شاید یکی از زیباترین قسمتهاش بود مامانی که مدام اشک شوق تو چشماش بود و باصدای بلند لبیک رو میگفت و خانم گلمم لبهای کوچولوش رو تکون و میداد و یه حس قشنگ داشت الهی فدات شم تو از کجا میدونستی که باید این اداها رو دربیاری خیلی باهوش و خانمی همه حرکاتت حساب شدست (غیر از شیطونیاتچشمک) خدارو شکر تو راه رفتن به مکه اذیت نکردی و بیشتر راه رو هم خوابیدی وقتی محرم شدیم دایی محمد و زندایی به هم نامحرم شدند و زندایی شب اول که تو هتل بودیم تو اتاق ما موند صبحش همه برای به جا آوردن مراسم رفتن و من به خاطر کوچولو خانم که تب داشت و حال ندار موندم هتل و همه رفتن خیلی دلم گرفته بود آخه محرم بودنم خیلی سخت یه سری کارهارو نباید انجام بدی و لباسهای احرام رو نباید در بیاری ولی خوب لطف بودن تو در این که هرکسی هر قدر بیشتر محرم بمونه ثواب بیشتری میبره مامانی هم 26 ساعت محرم بود و شب ساعت 10 به اتفاق خاله ها و دایی و زندایی با تعدادی از هم کاروانیامون رفتیم برای انجام اعمال و تو خانمی موندی پیش مامان جون مراسم خیلی خیلی خیلی خوبی بود من نمی تونم تو کلام تعریفش کنم ولی از خدا خواستم که بازم قسمتمون کنه بریم طوری که تو هم بزرگتر شده باشی و استفاده کنی و بارها و بارها هم نصیب خودت بشه تو زندگیت

بیشترین دعایی که مامانی در طی این مراسم زیبا و دلچسب داشت برای گلی خانمی بود برای همه چی تو زندگیت و آیندت و سلامتی و همه چیزهای خوب و رو از خدا کنار خونه خدا وقتی برای اولین بار چشمم به اون همه جلال و شکوه افتاد خواستم و برای همه اونایی که التماس دعا داشتند برای بابا جون و سلامتیش که این سفر قشنگ رو برای ما مهیا کردی و مارو راهی کرد هزار هزار بار دعاش کردیم اگه بابا جون این کارو برای ما نمیکرد شاید حالا حالا ها به فکر رفتن به این سفر نبودیم برای سلامتی مامان جون که مارو خیلی دوست داره برای آرزوهای بابا حمیدی و همه همه مخصوصا اونایی که نبودند دایی علی گلت و همه افراد دیگه خانواده دعا کردم خودم که فقط از بودن تو اون فضا لذت بردم و وقتی که حاج خانم شدم و عمل تقصیر و انجام دادم یه حس خیلی خوب داشتم خاله ها و دایی و زندایی حسابی تبریک گفتن و هم دیگرو بوسیدیم حالا هممون حاج خانم و حاج آقا شده بودیم...

فردا همون روز هم که تو خانمی حالت بهتر بود برای اولین بار بردمت حرم و بغلت کردم و طواف کردیم با هم چه قدر باحال مردم و نگاه میکردی و به تقلیداز دیگران که ذکرهای مختلف میگفتن تو هم هر کدوم و که میشنیدی تکرار میکردی اله ابر - رحما - الا(که صدات و  تو گفتن هم اینها آروم میکردی و میگفتی ) مثل ذکر گفتن قربونت برم حاج خانم که انقدر دانایی و رفتارات انقدر قشنگ

تو حرم خدا تعداد خیلی زیادی ملخهای گنده بود نمی دونم فکر کنم که فصلش بود به خاطر این ملخها تعداد خیلی زیادی پرستو و عقاب هم بالای حرم مدام در پرواز بودند یه منظره خیلی جالبی داشت تو هم که با دایی محمد رضا با این ملخها و جو جو گفتن حسابی حال کردین و کلی بازی سر اون بدبختها در آوردین

تو مکه هم مجبور شدم که دو بار دکتر ببرمت یه بار یه هتل دیگه یه بار هم هتلی که خودمون بودیم که البته قسمت نشد دکترو ببینیم شیرت هم دقیقا یک روز به برگشتنمون تموم شد و کلی دنبالش گشتیم آخرشم مجبور شدم که شیر نان برات بگیرم که اونم خودش داستانی داره با این فروشنده های مکه تو هم این شیر و اصلا دوست نداشتی و نخوردی چقدر غصت و خوردم تو این روز آخری که شیر نمی خوردی البته خدا روشکر صبحانه و ناهارت و درست و حسابی خوردی

روز 5 شنبه 19 اسفند صبح به سمت فرودگاه جده حرکت کردیم ساعت 2:30 پروازمون بود چقدر اونجا برای تحویل بارهامون معطل شدیم خدا میدونه خیلی خسته شده بودیم هممون و من یه کم بیشتر از بقیه چون هم خودم مریض شده بودم هم تو خانمی حسابی مامانی رو اذیت کردی و هم خسته سفر بودیم .

پروازمون با حدود یک ساعت تاخیر شروع شد این بار جای بهتری تو هواپیما داشتیم و خدا رو شکر تو هم خیلی بهتر بودی کمتر اذیتمون کردی و با خاله ها و زندایی هم که جلوی ما نشسته بودند بازی کردی چون روز بود از بالا همه چیزو حسابی دید می زدی و مشغول بودی وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودم چون دیگه می تونستم به تو بیشتر رسیدگی کنم و شیرت رو هم میخوردی من که همه حواسم اول تا آخر سفر پیش دختری گلم بود ولی خوب با این احوال سفر خیلی خوبی بود تو فرودگاه تا بابا حمید و دیدی خودت و انداختی تو بغلش اونم بدتر از ما خیلی دلش تنگ شده بود تو ماشین چقدر ماچ و بوسه کردین و همدیگه رو تحویل گرفتین یه گل کوچولوی خوشگل دایی داده بود برای تو سفارشی درست کرده بودند قربونت برم حاج خانم کوچولو که گلتم مثل خودت خوشگل و کوچولو بود وقتی که رسیدیم همسایه ها وهمه همه اول تو رو میگرفتن و ماچ میکردن و از خوش سعادتی که تو این سن کم رفتی مکه صحبت میکردند بعضی ها هم کفشهای مامانی رو پاشون میکردن برگشتن همه چیز خوب بود سارا و زندایی علی حسابی از همه پذیرایی کردند و مهمونها تا آخر شب بودند و بعد هم که ما از بقیه خداحافظی کردیم و خسته و مرده رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم از نوشته ای که خانواده آقای میرزا خانی برامون نوشته بودند و دم در خونه زده بودند خیلی خوشم اومد آخه تنها پارچه نوشته ای بود که اسم دخترم و به عنوان حاج خانم کوچولو جدا نوشته بودند الهی به فدات که من هرچیزی در رابطه با تو باشه رو این هم دوست دارم و بهش ذوق میکنم

از خدا خواستم که بازم بتونیم با هم مخصوصا با بابایی به این سفر خیلی خیلی خوب بریم البته وقتی تو کمی بزرگتر باشی و دیگه مامانی و خودت و اذیت نکنی

آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)