آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

واکسن 18 ماهگیت

1390/5/12 13:46
نویسنده : محبوب
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامانی دورت بگردم که پات و اوف کردم و نمی تونی خوب راه بری دیروز با خاله فاطی بردیمت برای واکسن 18 ماهگیت که البته یک هفته دیرتر شد به خاطر اینکه خانم گل من مریض بودی و دارو میخوردی دوازدهم بهمن صبح ساعت 9 با عمو علی و خاله فاطی رفتیم درمانگاه چقدرم شلوغ بود تو هم که از خدا خواسته اون همه نی نی رو یه جا دیده بودی کلی خوشحال بودی یکی دو تا دوست هم پیدا کردی اون وسط گیگیلی راه میرفتی و به همه نی نی ها یه سری میزدی نازشون میکردی و بعد میرفتی سراغ بعدی خلاصه نوبتمون که شد خانم دکتر یه کمی باهات حرف زد تا حواست رو پرت کنه ولی خوب شما دادت دراومد و حسابی جیغ زدی تا واکسنات زده شد بعدم که اومدیم بیرون بردمت مغازه کلی قاقا خریدیم تا گول خوردی و مثلا یادت رفت که چی شده بعدم اومدیم خونه چون قبل از رفتن بهت استامینوفن داده بودم 2 ساعت اول خوب بودی یه شیر هم خوردی و خوابیدی مامانی هم پات رو کمپرس کرد که ورم نکنه جالب این جا که نه خاله فاطی نه من موقعی که واکسن رو پات رو میزده نیگاه نکردیم هیچ کدوممون نمی دونستیم که به کدوم پات زده بعد من یه رد سوزنی کوچولو دیدم و به پات که دست زدم پات و کشیدی فهمیدم که پای چپت بوده شب اول تب شدیدی کردی تا صبح پاشویه و مرتب و سر ساعت داروهات رو دادم ولی من و بابایی نخوابیدیم و هی راهت بردیم  خیلی بهنونه گیری کردی

 ما هم به همه حرفهات گوش میکردیم و لی لی به لالات میزاشتیم آخه جیگرمون برای اون پای کوچیکت که درد میکرد و بی حالی و تبت کباب بود شما هم که حسابی همه چی رو بهم ریختی که البته فدای سرت . صبح روز آش مامان جون بود از بس که شب بی قراری کرده بودی هممون بی حال و خواب آلود بودیم برای همین خیلی دیر رفتیم امسال بعد از سال 79 که با همکارام شیراز بودم اولین سالی بود که سر دیگ آش و رشته ریختن و هم زدنش نبودم  به اتفاق خوبی هم که اونروز برای مامانی افتاد این بود که بعد از چند سال دختر عمم و پسر عمم اومدن خونه بابا جونی و ما رو کلی خوشحال کردند و برای اولین بار هم جوجو منو دیدند لیلا هم دختر عمه من هم دوست خیلی صمیمی دوران کودکی و جوانی من که خوب متاسفانه به خاطر یه سری مسائل مدتها بود که همدیگرو ندیده بودیم

 

داود هم که دوبی بوده و کلا دور ولی حالا که دیدمشون و شیرینی این دیدار رو چشیدم اصلا دوست ندارم به اون سالهای جدایی فکر کنم کاش آدمها قدر هم و بیشتر می دونستندو همیشه با هم مهربون بودند دختر گلم عزیزترینم همیشه با دیگران خوب باش و با قلب کوچولو و مهربونت دوستشون داشته باش مطمئن باش که خدا همینو ازت میخواد ...

دوستت دارم عزیزم مراقب خودت باش خدا رو شکر که این واکسنت هم به خیر گذشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)