آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

تابستان گرم امسال

1392/5/7 13:40
نویسنده : محبوب
272 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان سلام خوبی دخترم خیلی وقت که نرسیدم بیام و برات بنویسم از کارای خیلی شیرینت حرفهای قشنگت و البته جدیدا شیطنت های خاصت که گاهی اوقات حسابی مامانی رو عصبانی میکنه

اول از همه بگم که خیلی شلوغ کار شدی نه اینکه داد و بیداد کنی یا خدای ناکرده بی ادبی نه ولی تا دلت بخواد ریخت و پاش میکنی مدام اسباب بازیهات و لباسهات رو میاری خاله بازی میکنی و همه رو همون جایی که میریزی ول میکنی میری سراغ یه سری جدید بعضی وقتها از جمع و جور کردن بیش از اندازه شلوغ کاریهات کم میارم و فکر میکنم باید واقعا باهات چیکار کنم ...

برای تولد مامانی یه کاغذ کادو بزرگ و از تو کمد برداشته بودی یکی از عروسکهای کوچیکت و گذاشتی توش و با کلی چسب کادو پیچش کرده بودی و با بابا حمید برای مامانی تولد گرفتی الهی قربون اون کادوت و خودت بشم

تعطیلیهای خرداد رو با دایی ممد و خاله فاطی و مامان جون و بابا جون رفتیم همدان و کردستان و کرمانشاه خیلی سفر خوبی بود حسابی خوش گذشت تو که بیشتر ازهمه خونه زندایی جمیله اینارو به خاطر نوع ساختش و پله هاش تو فامنین دوست داشتی خداییش مریم خانم و آقا جواد و علی جون میزبانهای خیلی مهربون و عالی هستند تورو هم که خیلی دوست دارند.

عروسی عمو داود ١٤ تیر بود خیلی خوشگل شدی ولی انقدر گریه کردی که حسابی حال مامان و گرفتی بعدم که بهت گفتیم چرا انقدر گریه کردی خیلی بامزه گفتی خوب آخه اون جا من غریبگی کردم دیگه...

به مهد رفتن عادت کردی و خیلی بامزه صبحها میری تو و  مامان و هی تهدید میکنی که زود بیای دنبالم بهم زنگ بزنی ولی وقتی میری تو دیگه خوب و خوشی خدارو شکر با ملیکا حسابی دوست شدی و با بچه ها بازی میکنی.

روزهای اول ماه رمضون بعد از ظهر که میومدم خونه اصرار میکردی که با تو هر چی که میخوردی بخورم وقتی هم که من میگفتم روزم خیلی بامزه میگفتی خوب منم روزم ولی ببین میخورم هیچی نمیشه مامانی تو هم بخور ولی روزه باش بعضی وقتها که لج میکردی من باید بخورم و گریه هم میکردی یه روزش که این کارو کردی و بابا جون دید خیلی تعجب کرده بود میگفت ای بابا پس تو چیجوری روزه میگیری با این دختره و اشک ریختنش .... راستش با مکافات و سختی چقدر باید باهات بازی کنم و حواست و پرت کنم ه کاری به خوردن نخورن مامانی نداشته باشی الان که دیگه ٣ هفته میگذره از ماه رمضون بهتر شدی ولی خوب خودت هم همه چی نمی خوری میگی منم روزم خوب دیگه....

باباجون و که تو ماه پیش مریض بود و عمل داشت و بیمارستان بود چون خیلی دوستش داری و کلی غصه خوردی حالا خدارو شکر کمی بهتر و مامان جون بعد ازمدتها دو روز اومد پیش ما موند و تو از این بابت خیلی خوشحال شدی.

 تابستون امسال خیلی بیش از حد گرم و نمی تونیم درست و حسابی جایی بریم بیشتر تو خونه باهم می مونیم از فردا هم مرخصی تابستونی مامانی شروع میشه و باید یه فکر اساسی بکنم تا با هم تو خونه حوصلمون سر نره البته خونه مامان جون اینا که حتما میریم و چند روز می مونیم.

هفته پیش خاله فاطی سفره و مولودی داشت آخر شب که مهمونا رفتند هی شکلاتها رو پرت میکردی تو هوا و باز یه کار جدید یاد گرفتی خوب قبلا ندیده بودی ...

دیروز رفتیم دیدن محمد علی پسر خاله فریده تصادف کرده بود ولی خدا رو شکر که به خیر گذشت با محمدعلی و دو تا از دوستاش تو ساختمونشون که یکیشون یه دختر خیلی شیرین که از خودت بزرگتر بود حسابی دوست شده بودی و بازی کردین ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)