آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

جوجو کوچولو و 5/1 سالگی

1390/5/18 12:14
نویسنده : محبوب
218 بازدید
اشتراک گذاری

هورا مبارک مبارک تولدت مبارک دختر قشنگ من نیمی از سال دوم زندگیت رو هم سپری کردی و حالا 18 ماهه شدی  تولد یک و نیم سالگیت مببببببببببببببببببببارک

به امید خدا 18 ساله و  180ساله شی مامانی ..... دیروز 5 بهمن ماه بود و فندقکم 17 ماه از روزهای زندگیش و پشت سر  گذار پارسال این موقع مامانی بعد از مرخصی زایمان به اداره برگشت چه روزهای سختی رو گذروندم خوب حالا بهتر تقریبا عادت کردم توهم بزرگتر شدی و خیالم راحت تر مامانجون و باباجونم که تورو بیشتر از همه دوست دارند خدا کنه که همیشه سلامت باشند و خدا برامون خفظشون کنه شیرین عسلی مامان نمی دونی که از داشتنت چقدر خوشحالم و به خاطر تو از زندگی راضی وقتی با اون لحن شیرینت میگی مامانی و مخصوصا موقعی که نگرانم میشی هیچی دیگه تو دنیا به غیر از وجود عزیزت برام مهم نیست خدارو شکر سلامتی و هر روز هم شیرین تر میشی و باهوش بودنت و تو یادگیری کارها و کلمات جدید تو فهم خیلی از چیزهایی که اطرافت میبینی نشون میدی  بازم خدار رو شکر ... البته این نظر من که مامانیتم و تو برام از همه چی تو دنیا عزیزتری فقط نیست بلکه این هوش سرشارت و این فهمت و همه می بینند و میگن و همه اونا که دوست دارند به خاطر این موهبت الهی که داری برات ذوق زده میشن  و قربون صدقت میرن منم که دیگه هیچی آسمون پاره شده و فقط و فقط عشق مامانی افتاده پایین . چشمک

 

دیروز تعطیل بود اربعین حسینی و چون عزا بود مامانی برات تولد 18 ماهگی نگرفت ولی خوب بعدا یه کوچولوش و برات میگیرم جیگیری مامان چند تا از کارها و حرفهای جدید تو برات مینویسم که وقتی بزرگ شدی بخونی و حالش و ببری مامانی هم که هی این مطلبها رو میخونه و به داشتنت مینازه .......

دیروز بعدالظهری رفته بودی دم در وایستاده بودی و با یه مظلومیتی بابا جون و صدا میکردی که دل آدم برات میسوخت آخه عشق من تو فقط یک روز که بابا جونیت و ندیدی الهی که قربون مهربونیت برم.

یه فیلم داشتیم با بابایی نگاه میکردیم دریاچه ترک میخوردو دخترو پسر میدویدند که تو آب نیفتند اونوقت تو خانم کوچولو رفته بودی تو صفحه تلویزیون و با یه هیجانی میگفتی بدو بدو نی نی بدو انقدر این حرکتت با حرص خوردن و هیجان بود اون شیرین گفتن بدو که من و بابایی فیلم و فراموش کردیم و فقط قربون صدقه تو میرفتیم بعدم که یه کوه برفی بود تو سریع گفتی بیف بیف (برف) الهی دورت بگردم تو فقط یه بار یه برف درست و حسابی دیدی و اونم زود تموم شد و رفت دیگه کسی هم بهت یاد نداده بود که برف بگی ولی خوب یادت مونده بود و خوب شناختی من که میگم دخترم باهوش تو بگو نه نیشخند

میخوام از کلمات و حرفهای جدید بنویسم میبینم تو همه چی رو میگی ماشااله ولی خوب بعضی هاشون که برای مامانی خیلی شیرین و خواستنی رو برات مینویسم

گوشی و برمیداری و سریع میگی الو سعید .... اون شب خونه دایی علی قشنگ گفتی ژندایی (زندایی) ....... من که میرم جلوی شومینه وایسم یه کم گرم شم با نگرانی وبلند میگی مامانی آتیش آتیش و منو میکشی کنار (قربونت برم) ....... خاله فاطی رو که نمیگفتی حالا میگی باطی ......... چند روز که خیلی به مهرنوش علاقمند شدی اخه اون از همه همسنتر با تو و خیلی قشنگ هم دیگه اسمش و میگی مهنویش ....... وقتی ما به یه چیزی میخندیم تو هم به زور والکی با صدای بلند میخندی قهقهه   الهی به فدات یه وقت عقب نمونی مامان جون........... میگم قصه چی بگم برات زودی میگی حشنی ولی تا میارم بخونم شعرش و اعتراض میکنی که یه چیز دیگه بخونم برات .......... مجله شهرزاد برات میگرم که توش پر عکس بچه است آخه دخترکم نی نی رو خیلی دوست داری اونوقت ورق میزنی و دونه دونه همه عکسهاشو نشون مامان میدی یه آگهی پوشک بچه داره که تا میبینش میگی عبس(عوض) میدونی که مال عوض کردنه ....... عکس عمو های فیتیله ای رو که میبینی سریع میگی عمو عمو ....... لوازم آرایش مامان و برمیداری و با چه نازی میری جلوی آینه وامیستی و میزنی به لپای قشنگت ....... هر موقع هم حوصله جواب دادن به سوالهای مارو نداری یا نمیخوای یه کلمه رو که میگیم تکرار کنی خیلی بامزه میگی نیشت یا یفت (رفت) یا زود میگی جوجو یعنی حواستون پرت شه و دیگه به من گیر ندید......

خلاصه که ما هم با تو دنیایی داریم و من و بابا حمیدی به داشتنت افتخار میکنیم خدای مهربون آرمتایی رو برای ما حفظ کن الهی آمین.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)