آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

مهد کودک

سلام عزیز دلم الهی مامانی فدات شه خوشگلم که انقدر این روزها نگرانی از روزی که گذاشتیم مهد فکر میکنی که محبت ما نسبت بهت کم شده یا اینکه دوست نداریم چقدر مامانی از این موضوع غصه میخوره خیلی سعی میکنم که محبتم و بیشتر ازهمیشه بهت نشون بدم الان خیلی بیشتر از قبل خودم و کاملا وقف تو کردم همه جوره باهات راه میام کلی جایزه چیزهایی که دوست داری بعداز ظهرها خاله بازی که دوست داری و همه چی من وبابا همش سعی میکنیم بهت بگیم که خیلی دوست داریم تا این حست از بین بره  حدود یک هفته است که هر دومون شدید آنفولانزا شدیم و تازه امروز یه کمی بهتر بودیم و مامان هم اومد سرکار تو هم صبح باگریه راهی مهد شدی. خدا کنه که هرچه زودتر با این محیط خو بگیری و کمتر ...
4 ارديبهشت 1392

سال92

سلام عشق کوچولوی مامان محبوبی انقدر حرف دارم برات بگم مامان جان چون خیلی وقت که وقت نکردم بیام و برات بنویسم . امسال نوروز متفاوتی داشتیم چون که سه روز مونده به سال نو اسباب کشی کردیم و خونمون و محلمون رو عوض کردیم  اومدیم سمت اداره مامان و از همه خانواده دور شدیم. روزهای اول سال همش به جمع و جور کردن خونه و کارهای متفرقه ای از این دست گذشت عید دیدنی فقط خونه باباجون و مامان جون و عمه مامانی و مامان بزرگ رفتیم بعد یه کم دیرتر خونه خاله ها ودایی ها و دیگه هم هیچ جای دیگه نشد که بریم ولی از روز دهم که کارمون یه کم کمتر شد هر روز بیرون رفتیم و تقریبا همه روزهارو تا ١٧ هر روز یه جا بودیم تا به خانم گلم حسابی خوش بگذره پارک جمشیدیه -ج...
31 فروردين 1392

فقط تو رو دارم

سلام عشق مامانی چقدر دلم تنگ بود که بیام ازهمه کارهای خوب و شیطنت های شیرینت برات بنویسم خیلی وقت که نرسیدم سری به وبلاگت بزنم اول از همه بگم خدارو هزار هزار مرتبه شکر که تورو دارم این روزها با این گرفتاریها و روزمرگیهای زندگی همه دلخوشی من تویی بعد از خدا فقط تورو دارم و به عشق تو زندم خداکنه همه روزهای سخت بگذره و من و تو روزهای خوبی رو با هم داشته باشیم . تصمیم گرفتیم خونمون و محل زندگیمون و عوض کنیم و یه کم به اداره مامانی نزدیکتر بشیم و خانمی هم به مهد بره آخه دیگه بزرگ شدی و باید آموزش ببینی اونم تو با اون همه استعداد و هوش حیف که بیشتر از این تو خونه باشی گرچه همین الانم خیلی چیزها رو میدونی و خیلی خوب نقاشی میکشی و کاردستی درست میک...
20 اسفند 1391

یلدا91

  عشق مامانی سلام امسال هم به شکر خدا یلدا خوبی داشتیم همه دور هم بودیم و عمه مامانی و فرهود اینام اومده بودند خانمی من که همبازی داشت خیلی خوشحال بود و حسابی بهش خوش گذشت یه فندق ریزه میزه هم که سال اول یلداش بود بنام باران خانمی به محفل صمیمی ما لطف و گرمای مضاعف داده بود.چقدر سر اینکه قرار دنیا به آخر برسه گفتیم وخندیدیم . هندونه     و انار و ازگیل و آجیل و فال حافظ با نشونهایی که تو پارچ سفالی ریختیم عکس دسته جمعی که گرفتیم و شام خوشمزه که دست پخت مامان جون بود با ژله هایی که آرمیتا خانمی و مامانیش با هم درست کرده بودند همه و همه باعث شد که خیلی خوش بگذره و شب خوبی داشته باشیم به همگی خوش گذشت خدا رو...
4 دی 1391

باران آمد

سلام به دخترهای گلم آرمیتا خانمی و باران عسلی بالاخره آرمیتا خانم دختر عمه و مامانیش برای اولین بار عمه شد. روز سه شنبه 21 آذر ساعت 10:30 صبح باران ما همراه با یک بارندگی زیبای پاییزی چشمهای قشنگش رو به این دنیا گشود. بارانم زمینی شدنت مبارک   ...
26 آذر 1391

برای دخترم

    دختري مثل برگ گل زيبا و به شيريني عسل دارم عطر احساس ميدمد در من گل سرخي كه در بغل دارم روزي از باغ ياسها آمد در تمامي احساس من پيچيد زندگي در وجود من گل كرد هر زماني كه دخترم خنديد گاهي احساس ميكنم بايد يك فرشته از آسمان باشد يا خداوند نورها ميخواست كوثر عاشقي روان باشد او به من هديه داد بال و پري كه تمام تكامل من بود مادري عاشقانه اي كه فقط امتيازي براي هر زن بود شعر در حس من نميگنجد حس مادر نوشتن سخت است دوست دارم ببينمش در اوج حس كنم تا هميشه خوشبخت است ...
20 آذر 1391

امسال محرم

دختر عزیزم سلام خوشگل مامان امروز تعطیلات چهار روزه محرم تمام شد و مامانی که صبح میخواست بیاد سرکار طبق معمول بعد از روزهای تعطیلی حسابی با آرمیتا خانمی درگیری داشت. مامان محبوبی نلیم بمونیم خونه خودمون .... مامان نرو سرکار چرا میخوای بری بمون پیش من... خلاصه انقدر گریه و زاری و غرغر میکنی که حسابی جیگر مامانی رو خون میکنی. ولی خوب بعد از کلی قول و قصه و قربون صدقه مامانی راضی شدی که بریم الهی دورت بگردم دخترگلم شیرین زبونم منم از خدام که همیشه پیش تو بمونم ولی خوب میدونی که نمیشه پس تحمل کن و خدارو شکر کن که مامان جون و بابا جون مهربونی داری که خیلی دوستت دارند و ازت مراقبت میکنند. این چندروزه هم راجبه و دیبریس که نمی دونم اسمهاشون رو...
6 آذر 1391