آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

5/2 ساله شدی

عشق همه زندگی من آرمیتا خانمی دوستت دارم دخترم دیروز 5 اسفند دو و نیم ساله شدی تولدت مبارک عزیزم هر ماه روز پنجم ماه خانمی من یک ماه به عمر نازنینش اضافه میشه بزرگتر و بزرگتر و خانم تر میشه خیلی هم خوب همه چیزها رو یاد میگره و باعث افتخار من و باباییش قربونت برم خیلی خیلی دوستت داریم مامانی این روزها ت واداره خیلی کار دارم اصلا وقت نمی کنم که بیام از حرفها و کارهای قشنگت برات بنویسم تو هر روز با گفتن یک جمله فیلسوفانه جدید کلی ماها رو سورپرایز میکنی همش نقل مجلسی که آرمیتا اینو گفت و این کارو کرد طبق معمول مامان جون و بابا جون هم از من و بابا حمیدی بدتر یکسره ازتو و کارهات تعریف میکنن خداییش خیلی هم خوردنی و شیرین زبونی الهی دورت ب...
6 اسفند 1390

اتاق خواب خودت

دخترم عزیزم کوچولوی مامانی سلام   اول ازهمه دوستت دارم از این جا تا آخر دنیا عشق مامانی قربون همه خوبیهات برم همش فکر میکردم چقدر سخت که بخوام تورو برای خواب از خودمون جدا کنم ولی خدا رو شکر انقدر خانومی که خیلی راحت این قضیه رو قبول کردی الان درست یک هفته است که خانمی تو تخت خوشگلش تو اتاق خودش تنها میخوابه دو شب اول مامانی هم با شما تو اتاق خوابید ولی بعدش دیگه خودت تنها موندی خیلی هم اتاقت رو دوست داری البته من هم تمام سعی ام رو کردم تا فضای دوست داشتتی تر و باب طبع دختر گلم رو براش فراهم کنم کلی هم وعده و عید جایزه های خوب و بزرگ و قشنگ گرفتی که اولیش رو دو شب پیش تو تختت زیر پتوت گذاشتم و کلی هم ذوق کردی انقدر هم بلایی که میگ...
5 بهمن 1390

منم برم کربلا

سلام عسلی مامانی دختر گلم شیرین زبونم  یه دنیا دوستت دارم بوس گنده از اونایی که خودت میفرستی برای مامان و دلش رو آب میکنی   باباجون و مامان جون هفته پیش رفتن کربلا و دیروز برگشتن این یه هفته خانمی پیش خاله هاطی بودی و خیلی هم با سعید و سارا بهت خوش گذشت ولی خوب چند روز آخر دلت حسابی تنگ شده بودو مدام بهونه گیری کردی یه جورایی پوست مامانی رو کندی هی گفتی خوب کی میان؟ بعدم که جوابتو میگرفتی میگفتی منم ببرید کربلا هر چی هم ما می گفتیم راهش دور تو حرف خودت رو میزدی حتی یه بار به خاله فاطی گفته بودی که اگه خیلی دور بریم کالسکه منو برداریم بریم مدینه دنبالشون (واقعا چه ربطی داره) به قول خودت ......... دیشب دیگه با خیال راحت...
25 دی 1390

شب یلدا

آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!   امشب موقع خواب ، بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ... بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ... ... بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ... فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟! جوجه ها را بعدا با هم میشماریم       یلدا مبارک   بوس برای شیرین ترین دختر دنیا  خوشگل مامانی امسال سومین سالی بود که شب یلدا یه دختر خوشگل و شیرین زبون بین جمع خانواده بود وهمه با بودنش در این شب زیبا شادتر بودند بابا جونتم که یه هندونه کوچولوی خوشگل برات خریده بود که کلی باهاش بازی کردی و با کمک دایی ...
3 دی 1390

یادگیری زبان

سلام به روی ماه دخترم که صبح با یه بوسه که از دور برای مامان فرستاد امروزم و قشنگ کردو کلی انرژی به مامانی داد . خیلی دوست دارم و خدا رو روزی هزار بار شکر میکنم که دختر باهوش و سالمی به من داده هر روز که میگذره یه حرف جدید میزنی  و یه کار جدید یاد میگیری که بعضی هاش واقعا مامانی و بابایی و اطرافیان رو متحیر میکنه مخصوصا حرفهای بزرگتر ازسنت که میزنی و چیزهایی رو که میفهمی حسابی باهات حال میکنم گلکم تا حالا چند تا کتاب داشتی که حیوانات و میوه ها و چیزهای دیگه ای توش بوده با نام انگلیسیش ولی من همیشه همون فارسیش رو بهت گفتم ولی جدیدا شروع کردم تا زبان هم بهت یاد بدم . یه کتاب بزرگ با عکسهای زیاد هم چند روز پیش همک...
26 آذر 1390

نی نی خاله بیتا

دختر گلی مامان سلام خوبی عزیزم همیشه سلامت و پاینده باشی روز چهارشنبه صبح نی نی خاله بیتا هم بدنیا اومداسمش هم آرتین خان آرتین کوچولو خاله فرشته آسمونی به زمین خوش اومدی پسرم    تولدت مبارک آرتین کوچولو   متاسفانه ما نتونستیم بریم دیدنش ولی وقتی به تو گفتم که نی نی خاله بدنیا اومده همون موقع زود گفتی مامانی لباسام و بپوش بریم پیش نی نی .خیلی شیرین و بامزه میگفتی کوشو لو موشولو نی نی خاله بینا میگفت آرمیتا باید عروس من بشه حالا دیگه دو تا پسر دارم اگر خواست بزرگتر باشه زن آرین و اگه کوچیکتر باشه زن آرتین بشه ......... چی میشه من بشم مادرزن و خاله بینا مادر شوهر خدا بدادمون برسه.ما که هر دو از خ...
26 آذر 1390

خدایا خیلی دوستت دارم

اول از همه بگم که خدایا خیلی دوست دارم به خاطر خیلی چیزها و مهمتراز همه به خاطر بهترین و شیرین ترین موجود آرمیتا عشق مامان   امسال یه پاییز پربارون و خیلی خوشگل داریم  هی بارون میاد          و حسابی هوا رو تمیز کرده برگهای رنگاو وارنگ پاییزی هم که همه جا پخش شده و خیلیخیلی همه چی قشنگ        دیشب تو راه برگشت به خونه  اوایل راه بارون میومد ولی یدفعه یه تگرگ خیلی درشت و قشنگ شروع به بارش کرد منم تو خیابون بودم همه مردم با شتاب این طرف و اون طرف میرفتن و یه سرپناهی پیدا میکردند که برن زیر...
1 آذر 1390

چه رنگی؟ آبی نیست؟!

سلام عزیزترینم چقدر کارهای جدید و حرفهای جدید زیاد شده که بیشتر اوقات مامان وقت نمی کنه که برات ازشون بنویس این چیه؟خریدیم؟ تو خریدیش یا بابا حمید این چیه ؟ چیکار میکنیم باهاش ............ و تمام توضیحاتی که مامانی و بابایی و بقیه هزار بار با حوصله برات میگن اما این حرف جدیدت هر چیزی رو که میپرسی چیه سریع میگی چه رنگی مثلا میگیم سفید بعد با یه حالت نازی میپرسی آّبی نیست؟............. الهی فدات شم که دوست داری همه چی آبی باشه مثل آسمون بزرگ  و تمام اقیانوسها و دریاها که به اندازه دل کوچیک تو هم نمیشن آخه تو خیلی خوب و مهربونی وقتی بهت میگن نه آبی نیست یه کمی غصت میشه   تو آهنگهایی که باهم گوش میکنیم شدیدا به آهنگ قبله ا...
28 آبان 1390