آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

نی نی خاله بیتا

دختر گلی مامان سلام خوبی عزیزم همیشه سلامت و پاینده باشی روز چهارشنبه صبح نی نی خاله بیتا هم بدنیا اومداسمش هم آرتین خان آرتین کوچولو خاله فرشته آسمونی به زمین خوش اومدی پسرم    تولدت مبارک آرتین کوچولو   متاسفانه ما نتونستیم بریم دیدنش ولی وقتی به تو گفتم که نی نی خاله بدنیا اومده همون موقع زود گفتی مامانی لباسام و بپوش بریم پیش نی نی .خیلی شیرین و بامزه میگفتی کوشو لو موشولو نی نی خاله بینا میگفت آرمیتا باید عروس من بشه حالا دیگه دو تا پسر دارم اگر خواست بزرگتر باشه زن آرین و اگه کوچیکتر باشه زن آرتین بشه ......... چی میشه من بشم مادرزن و خاله بینا مادر شوهر خدا بدادمون برسه.ما که هر دو از خ...
26 آذر 1390

خدایا خیلی دوستت دارم

اول از همه بگم که خدایا خیلی دوست دارم به خاطر خیلی چیزها و مهمتراز همه به خاطر بهترین و شیرین ترین موجود آرمیتا عشق مامان   امسال یه پاییز پربارون و خیلی خوشگل داریم  هی بارون میاد          و حسابی هوا رو تمیز کرده برگهای رنگاو وارنگ پاییزی هم که همه جا پخش شده و خیلیخیلی همه چی قشنگ        دیشب تو راه برگشت به خونه  اوایل راه بارون میومد ولی یدفعه یه تگرگ خیلی درشت و قشنگ شروع به بارش کرد منم تو خیابون بودم همه مردم با شتاب این طرف و اون طرف میرفتن و یه سرپناهی پیدا میکردند که برن زیر...
1 آذر 1390

چه رنگی؟ آبی نیست؟!

سلام عزیزترینم چقدر کارهای جدید و حرفهای جدید زیاد شده که بیشتر اوقات مامان وقت نمی کنه که برات ازشون بنویس این چیه؟خریدیم؟ تو خریدیش یا بابا حمید این چیه ؟ چیکار میکنیم باهاش ............ و تمام توضیحاتی که مامانی و بابایی و بقیه هزار بار با حوصله برات میگن اما این حرف جدیدت هر چیزی رو که میپرسی چیه سریع میگی چه رنگی مثلا میگیم سفید بعد با یه حالت نازی میپرسی آّبی نیست؟............. الهی فدات شم که دوست داری همه چی آبی باشه مثل آسمون بزرگ  و تمام اقیانوسها و دریاها که به اندازه دل کوچیک تو هم نمیشن آخه تو خیلی خوب و مهربونی وقتی بهت میگن نه آبی نیست یه کمی غصت میشه   تو آهنگهایی که باهم گوش میکنیم شدیدا به آهنگ قبله ا...
28 آبان 1390

عید غدیرخم

عيد كمال دين .سالروز اتمام نعمت  وهنگامه اعلان وصايت و ولايت امير المومنين عليه السلام بر شيعيان وپيروان ولايت خجسته باد   حلول عید ولایت و امامت را كه به شكرانه ی تكمیل دین و تتمیم نعمت همگان   با عرشیان و فرشیان است ، محضر همه عاشقان علی مبارک دختر گلم که همیشه از خیلی کوچیکتریت هر قدمی که میخوای برداری و هر کاری که میخوای بکنی میگی یا علی فدای اون یاعلی گفتنت بشم علی نگهدارت باشه همیشه عیدت مبارک فردا میریم خونه بابا جون که خیلی خیلی دوستش داری تا ازش عیدی بگیریم   خدا رحمت کنه  بابابزرک مامانی رو همیشه روزای عید میرفتیم دیدنش خوب سید بز...
28 آبان 1390

باران

می توان در قاب خیس پنجره چک چک اواز باران را شنید می توان دلتنگی های ابر را در بلور قطره ها،بر شیشه دید می توان لبریز شد از قطره ها مهربان و بی ریا و ساده بود  می توان با واژه های تازه تر مثل ابری ، شعر باران را شنید می توان در زیر باران گام زد لحظه های تازه ای اغاز کرد پاک شد در چشمه های اسمان زیر باران تا خدا پرواز کرد   چند روز که تهران بارون میاد حسابی خداروشکر   خدارو شاکرم که دختر گلیم بیشتر اخلاقاش مثل مامانی بارون دوستیت هم شبیه خودم دیروز بابا حمیدی مارو برد تپه های سرخه حصار زیر بارون قشنگ زیر درختها کلی با هم راه رفتیم  چند تا گربه اونجا بود که عشق تو &...
7 آبان 1390

آرایشگاه

عسلی مامان سلام نمی دونم با این که خیلی مراقب هستم چرا هر دو تامون بد سرما خوردیم همیشه هم ما دو تا با هم مریض میشیم من که وقتی تو حال نداری از خودم یادم میره باز خداروشکر جدیدا شربت رو خیلی بهتر میخوری لااقل اینجور میدونم که زود خوب میشی دیشب برای اولین بار بردمت آرایشگاه تا جلوی موهات رو کوتاه کنی خیلی خانم شدی ماشاا... اول که رفتیم تو سلام کردی و بعدم که نشستی رو صندلی خیلی خانم بودی راحله خانم هم داشت کار خودش رو میکرد که سرت رو برگردوندی به سمت عکسهای رو دیوار بعد که مامانی بهت گفت تکون نخوری موهات خراب میشه هابا یه لحن قشنگی گفتی اخه میخوام عکسا رو ببینم .. خیلی ماهی دخترکم قرار شد موهات رو که کوتاه کردی بعد اونجا بمونیم هر قدر دوست ...
4 آبان 1390

نقاشی

سلام به روی ماه گلی عسلی مامانی همیشه خوب و سلامت باشی مامان جان دیشب یه حالی کردم با اون نقاشی کشیدنت که امروز با وجود کار زیاد تصمیم گرفتم حتما برات بنویسم که پیکاسو شدی و نقاشی میکشی اونم به چه خوشگلی آخه من توقع نداشتم از تو که هنوز 2سال و ٢ ماهت همچین نقاشی دقیق و خوشگلی .........     طبق معمول مداد رنگی هات و آوردی و به مامانی گفتی که برات یه جوجه طلایی بکشم همیشه شعرش رو هم برات میخونم و میکشم تو هم شعرش رو بلدی و خیلی خوشگل میخونی بعد خودت شروع کردی کشیدن یه جوجه رو یه کاغذ دیگه و سرت و انداخته بودی پایین و شعرش روهم میخوندی کارت که تموم شد نناشیتو آوردی به مامانی نشون دادی منم که انقدر ذوق کردم از اون ...
27 مهر 1390

2سال و 2 ماهگی خانمی

سلام عزیز مامانی آخ که نمی دونی با این کارهات جدیدا چه غوغایی تو دل مامان به پا کردی هرروز این قصه رو باهات داریم که مامان محبوبی نرو سرکار    من خوابم میاد    مامانی پیشم بمون  وقتی خونه مامان جون اینا میریم سفت گردن منو میچسبی و میگی نرو مامان منم میام   واییییییییییییییییییییییییییییییییی الهی دورت بگردم این دلتنگیت و دوست داشتنت دقیقا به قیمت از دست دادن کل اعصاب مامانی برای تمام روز تموم میشه میام سرکار تا وقتی برمی گردم یه دقیقه هم آرامش ندارم تا به تو برسم شاید اگه مثل کوچیکتریهات می موندی و بی تابی نمی کردی من فقط دلتنگت میشدم و دیگه اعصابم انقدر داغون نبود همش صدای گریه صبحت تو گوشم .........
13 مهر 1390